ستاره
دختری که وقتی به دنیا آمد برایش لالایی میخواندم,شیشه شیر بهش میدادم,روی پاهام تکانش میدادم و بعد بی هوا بلندش میکردم و برایش شکلک درمیاوردم.
صدای خنده های کودکانه اش هنوز توی گوشم است,پیچیده در خانه ام,از وقتی احمد زنگ زد و با گریه گفت تو که از دستت کاری برمیاد یه کاری بکن.من اما چه کاری از دستم برمی آمد جز اینکه بروم دختر احمد را ببینم
هیچوقت با اسم خودش صدایش نکردم.مادرش ده سال پیش اقامت کانادا گرفت و رفت,احمد ماند و دخترش,دختری که موهاش را دم اسبی میبست,اسب چوبی که من براش خریده بودم سوار میشد و میخندید,صدای خنده هاش آخ صدای خنده هاش خانه ام را برداشته
رفتم و دیدمش,اول فکر کردم لابد روانپزشکها طبق عادتشان یک برچسب بیخودی به یک آدم نه چندان بیمار زده اند
اما خوش خیال بودم,دختر احمد با موهای دم اسبی,با چشم های درشت تر از کودکی هاش,با پوست لطیف و تازه ی یک دختر هجده ساله نشسته بود روی صندلی, جلوی پنجره و تاب میخورد و سیگار میکشید,گفتم این صندلیه ها اسب چوبی نیست.جواب نداد
سرکش تر از قبل شده بود,زود سیگار کشیدن را شروع کرده بود,زود درس نخواندن را انتخاب کرده بود,زود سر و صورتش را سوراخ کرده بود,زود سراغ الکل رفته بود, زود دیر آمدن به خانه را یاد گرفته بود و اکثر اینها را فقط من که عمو کوچولو صدام میکرد میدانستم
احمد میگفت حالا دیگر ابایی ندارد از اینکه جلوی پدرش سیگار بکشد,میگفت,صبح تا شب روی همین صندلی خیابان را تماشا میکند و لام تا کام حرف نمیزند,میگفت فقط گاهی جیغ میکشد که صداهای توی مغزم را خفه کنید
امشب که دارم این را تایپ میکنم دختر احمد در بیمارستان بستری ست,سرش را چنان محکم کوبیده به دیوار که مو برداشته بسکه نتوانسته صداهای مغزش را خفه کند,احمد بعد از سیگار و رانیتیدین و گریه,بلاخره خوابش برده و دل توی دلش نیست که زودتر فردا صبح بشود برود سراغ عزیزدردانه اش,جگرگوشه اش,دخترش
فردا اما همگی راهی بیمارستان روانی هستیم,باید دختر احمد را بستری کنیم,فقط یک جای کار میلنگد, دختر احمد بعد از اینکه مادرش ازدواج کرد و رفت, همه عکسهای عروسی پدر و مادرش را پاره کرد,دیگر به هیچ جشن عروسی پا نگذاشت,گفت هیچوقت ازدواج نخواهد کرد و لباس عروسی نخواهد پوشید, همیشه لباسهای گشاد سیاه میپوشید
دختر احمد از لباس سفید بیزار است و به ما گفته اند لباس بیمارستان و تخت ها و دیوارهاش همه سفیدند
من و احمد از فردا می ترسیم