شهیدت شدمُ خبر نداری که

وقتی مرتضی با زن عمویش ریخت روی هم و فرار کرد من و ممد فکر چاره بودیم برای آرام کردنِ دلِ عموش.عمو هوشی مرد باهوشی نبود.هزار بار زنه را بزک کرده دور و بر مرتضی دیده بود و شستش خبردار نشده بود.بقول احمد آقا پسر عموی پدربزرگ:این مرده که بایس حواسش پی زندگیش باشه وگرنه که زن همه حواسش به سرخاب سفیدابشه.بهرحال زنه انقدر لای دست و پای مرتضی لول خورد تا باهاش گذاشت و رفت.دیشب که کشیک بودم تلفن اتاق زنگ خورد ممد بود نمیدانم از کجا و چجوری با اتاق تماس گرفته بود گفت هوشی مرده.خودش را با طناب سفت از سقف حلق آویز کرده.خودش را دار زده.دارم میگویم مرد اگر دلش خوشِ زنش نباشد میمیرد.اگر بیاید خانه کسی منتظرش نباشدُ چای تازه دم نکرده باشدُ بوی غذا تا ته راهرو نپیچیده باشد میمیرد.مرده ام که نمیبینی.دقیقا چند روز و چند دقیقه و چند هفته شده که ثابت کردم خشن ترین مرد عاشق ترینش هست؟ ولنتاین و تین ایجربازی بلد نیست ولی خم میشود که بند کفشهای ورنی ات را میبندد نمیبینی؟توی جوب دنبال پیچ عینک دودی ات گه میگیردش نمیبینی؟ میاندازد در مسیر پر ترافیک که بیشتر باشی نمیبینی؟ از کابوس میپرد و با همان دشداشه ای که خوابیده میشیند پشت رول و میراند تا پلاک خانه ات نمیبینی؟ دست تنهایی اش را نمیبینی؟جهاد اکبرش برای رسیدن به تو را نمیبینی؟ سلاح که دستم نیست با سنگ باید پس بگیرمت از دنیا.حالا هی تو بگو مهربانم و عاشق نه.هی تو بگو مهرم از سر دوستی و مودت است نه عشق.راهِ قدس از کربلا میگذرد خانوم ،این بالا سر بندِ «بردار دگر بردار، بردار به دارم زن» را نمیبینی؟

+برای من و صالح و افسانه های دگردیسی

تهرون، تهرون که می‌گن جای قشنگیه، اما مردمش بدن

شاید اگر جنگ نمیشد ما برای همیشه خرمشهر میماندیم.من هر صبح تا غروب کنار خیابان بنزین میفروختمُ عصرها راه اروند را میگرفتم میرسیدم به لنج.اگر جنگ نمیشد من الان دلم فقط بندر میخواست نه کسی را که رفته بودُ برای همیشه به من برنگشته بود.عینک ریبنم را زدم و تا بازار صفا پیاده گز کردم.شهر هنوز بوی جنگ میداد.باید میرفتم سراغ عبدالله.دختر عبدالله زیباترین دختر شهر بود با موهای خرمایی و پوست واکس زده و چشمهایی به آبیِ دریا.شش ماه بود که شکم دخترک آمده بود بالا شش ماه بود که همه شهر فاحشه  صدایش میزدند.شش ماه بود که عبدالله دخترک را از دست برادرهاش پنهان کرده بود.شش ماه بود که مردهای فامیل دنبال آن جاکش پدرسوخته ای که شکم دخترک را بالا آورده بود میگشتند.شش ماه بود که هرشب دخترک از پدرش کتک میخورد شش ماه بود که قسم میخورد.شش ماه بود که دست روی قرآن میگذاشتُ میگفت تاحالا بجز تنهایی با کسی دیگری نخوابیده و حتی یک نفر هم حرفش را باور نمیکرد.حتی یک نفر هم به خودش زحمت آزمایشُ سونوگرافی و معاینه نمیداد

بعد از کلی پرسُ جو عبدالله را پیدا کردم.مردی که قدش به شانه های من نمیرسید اما تعصبش ده برابر من بود.اخم داشت سَرخورده بود مدام دشداشه اش را میتکاندُ خود را باد میزد.سلام دادم.خیلی تحویلم نگرفت.گفتم عقبِ اسماء آمدم.راست توی چشمهام نگاه کردو پرسید:شواسمَک؟..اسمم را گفتم حالا خیالش راحت شد که از طرف موسی آمده ام.آمده ام برای کمک برای جمع کردن آبروی ریخته.بعد با لبخندی که گوشه لبش دودو میکرد که بماند یا محو بشود احوال پرسی کرد و منهم طبق عادت همیشه گفتم بد نیستم.قرار شد شب برویم خانه عبدالله سروقت اسماء.اما نشد.به اجبار پنج شب انجا ماندم.توی مهمانپذیری که موش از سروکله اش بالا میرفتُ بوی شاش انقدر تند بود که روی لباسهات مینشست.شب دوم زنی را دیدم که درست اتاق دیوار به دیوار من زندگی میکرد.آنشب از پس دیوار صدای گریه اش می آمد صدای ناله و رحمتک یا رب.شب سوم صدای زمزمه میشنیدم خوب که گوش کردم فهمیدم زنه دارد با من حرف میزند.دردل میکرد میگفت شوهرش از خانه بیرونش انداخته میگفت تنهایی دارد خفه اش میکند میگفت همیشه دلش میخواسته با مرد تهرانی بخوابد با مردی که بوی عرقش حال ادم را بهم نزند مردی که ناز و نوازش بلد باشد مردی که همیشه اصلاح کرده و شامپو زده باشد و این شده نهایت آرزوش.بهرحال شب چهارم تصمیم گرفتم یک کار مفید توی زندگیم کرده باشم و کسی را به آرزوش رسانده باشم

صبح که از خواب بیدار شدم صبحانه ام روی میز آماده بودُ یادداشتی کنارش به چمم خورد که نوشته بود:صباح القشطه.یعنی صبحت کره عسلی یا یک همچون چیزی...یک لقمه گذاشتم دهنمو رفتم خانه عبدالله.برایم چای هل اورد.هورت اول را کشیدم.دهانم مزه استفراغ میداد.صدای داد و بیداد از آشپزخانه ی عبد میامد.دهانم میسوخت.زنه سینه های سفتی داشت.زبانش مثل کرم توی دهانم میلولید.کنکاش میکردُ انگار دنبال گنجی چیزی میگشت.هورت دوم را کشیدم.لبهایم سِر شده بود.عبد فحش را کشیده بود به جان اسماء.نمیدانم سرچه با هم دعوا میکردند.هورت بعدی را کشیدم.زن گوشه لبم را گاز گرفت.چشمهایم را بستم.خون از دهانم زد بیرون.تمام تخت را خون برداشت.کره و عسلِ روی میز را خون برداشت.شهر را خون برداشت.جنگ شد.خمپاره زدند و خانه پدری ام را خون برداشت.من شده بودم مرد تهرانی من شده بودم آرزوی یک زن که اگر جنگ نمیشدُ ما برای همیشه خرمشهر میماندیم و من هر صبح تا غروب کنار خیابان بنزین میفروختمُ عصرها راه اروند را میگرفتم میرسیدم به لنج  الان این زن همسایه ام بود و هیچوقت به آرزوش نمیرسید.قند توی دهانم آب شد

اسماء را بزور کتک آوردند.چادر سفیدِ نازک با گلهای ریز فیروزه ای سرش بود.موهایش را از زیر چادر باز گذاشته بودُ هروقت چادرش را میکشید بالا بوی روغن نارگیل دماغم را پر میکرد.آن شب دو ساعت تمام با اسماء حرف زدم.یک هفته ی دیگر در شهر ماندم.و با مدارک موجود به شهر ثابت کردم این دختر شش ماه تمام پریود نشده و آتُ آشغالهای بدنش توی شکمش مانده و شکمش باد کرده و خونِ دفع نشده از زیباترین دختر شهر مریم مقدس ساخته.شبی که داشتم برمیگشتم عبد شانه ام را فشرد و گفت دنیا مثل تو مرد به خودش ندیده.حرفش به مذاقم خوش امد.گفت حالا فهمیده همه حرفهایی که راجب مردهای پایتخت شنیده شِر بوده. داشتیم از در خانه اش بیرون میرفتیم که کلید توی در چرخید.زنی که هفته پیش صبحم را کره و عسل کرده بود از در وارد شد.عبد ما را بهم معرفی کرد:دوستم،یک مرد پاکِ تهرانی.و...زنم جمیله.توی چشمهای زن خیره ماندم و یک چیزی مثل کرم توی دهانم شروع به لولیدن کرد

فقط عکسه که میمونه عباس

من اینجا تنها نیستم.داداشمم باهامه.اسمش عباسه.فاطی بهش میگه عاباس.فاطی زنشه.هررو غروب صدای چکه چکه که از توحموم میاد میفهمه عاباس رفته فرنگی.خودش فرنگی نیس اما پا نداره بشینه سر کاسه ی ایرانی.اگه از من بپرسی کی ازت توجنگ بوده نمیگم عمو تمیم.نمیگم موسی.نمیگم پسرخاله یحیی.میگم عباس.همون عباسی که اسفندیار گذاش بیخ گلوش که خونه رو بکوبیم بسازیم از توش یه ده واحدی درآریم.گفت با این وضع بی پولم که باشی همین زن چهار روز دیگه ولت میکنه میره.گفت ویلچیر خوب.خونه ی نو.اثاثای نو.ولله که دورت میشه پر رفیق و فامیل و هم خدمتی و کس و کار.عباس صداش گرفته بود.یه سرفه کرد بعد گفت مرد مومن!همین خود پولداریه که واست کس نمیذاره.کسی که رفیق پولداریت باشه ناکسه

اونموقه ها من جوونتر بودم.دستم بدهنم میرسید اما دستم توجیب خودم نبود توجیب بابام بود.عید داشت میشد.یه حسی توم میگفت آخرین عیده.سال که تحویل شد مثل برادر نداشته م بوسیدمش.انگار برای بار آخر باشه.طوری که نمونه تودلم چیزی.پنجم عید بود که مرد.چه با شکوه مرد.

حیفه آدم توتصادف بمیره.یا گوشه خیابون یقه بگیره و چاقو بخوره و بمیره.یا اوردوز کنه بیفته توجوب.یا وقتی داره داد میزنه سر بچش سکته کنه.سرطان بگیره و از قیافه بیفته.مرد باس توجنگ بمیره.مرد باس گوله بخوره و درد بکشه و بمیره

من ولی تنها نیستم.عکسش همیشه باهامه.رودیوار اتاق کارم.دیروز ساعت سه که رسیدم دیدم دیوار اتاق ریخته.اوستا کار میگفت انگار یه وزنه سنگین بهش آویزون کرده باشن و دیوار توان حفظشو نداشته...نگه داشتنت عرضه میخواد عباس