تهرون، تهرون که میگن جای قشنگیه، اما مردمش بدن
بعد از کلی پرسُ جو عبدالله را پیدا کردم.مردی که قدش به شانه های من نمیرسید اما تعصبش ده برابر من بود.اخم داشت سَرخورده بود مدام دشداشه اش را میتکاندُ خود را باد میزد.سلام دادم.خیلی تحویلم نگرفت.گفتم عقبِ اسماء آمدم.راست توی چشمهام نگاه کردو پرسید:شواسمَک؟..اسمم را گفتم حالا خیالش راحت شد که از طرف موسی آمده ام.آمده ام برای کمک برای جمع کردن آبروی ریخته.بعد با لبخندی که گوشه لبش دودو میکرد که بماند یا محو بشود احوال پرسی کرد و منهم طبق عادت همیشه گفتم بد نیستم.قرار شد شب برویم خانه عبدالله سروقت اسماء.اما نشد.به اجبار پنج شب انجا ماندم.توی مهمانپذیری که موش از سروکله اش بالا میرفتُ بوی شاش انقدر تند بود که روی لباسهات مینشست.شب دوم زنی را دیدم که درست اتاق دیوار به دیوار من زندگی میکرد.آنشب از پس دیوار صدای گریه اش می آمد صدای ناله و رحمتک یا رب.شب سوم صدای زمزمه میشنیدم خوب که گوش کردم فهمیدم زنه دارد با من حرف میزند.دردل میکرد میگفت شوهرش از خانه بیرونش انداخته میگفت تنهایی دارد خفه اش میکند میگفت همیشه دلش میخواسته با مرد تهرانی بخوابد با مردی که بوی عرقش حال ادم را بهم نزند مردی که ناز و نوازش بلد باشد مردی که همیشه اصلاح کرده و شامپو زده باشد و این شده نهایت آرزوش.بهرحال شب چهارم تصمیم گرفتم یک کار مفید توی زندگیم کرده باشم و کسی را به آرزوش رسانده باشم
صبح که از خواب بیدار شدم صبحانه ام روی میز آماده بودُ یادداشتی کنارش به چمم خورد که نوشته بود:صباح القشطه.یعنی صبحت کره عسلی یا یک همچون چیزی...یک لقمه گذاشتم دهنمو رفتم خانه عبدالله.برایم چای هل اورد.هورت اول را کشیدم.دهانم مزه استفراغ میداد.صدای داد و بیداد از آشپزخانه ی عبد میامد.دهانم میسوخت.زنه سینه های سفتی داشت.زبانش مثل کرم توی دهانم میلولید.کنکاش میکردُ انگار دنبال گنجی چیزی میگشت.هورت دوم را کشیدم.لبهایم سِر شده بود.عبد فحش را کشیده بود به جان اسماء.نمیدانم سرچه با هم دعوا میکردند.هورت بعدی را کشیدم.زن گوشه لبم را گاز گرفت.چشمهایم را بستم.خون از دهانم زد بیرون.تمام تخت را خون برداشت.کره و عسلِ روی میز را خون برداشت.شهر را خون برداشت.جنگ شد.خمپاره زدند و خانه پدری ام را خون برداشت.من شده بودم مرد تهرانی من شده بودم آرزوی یک زن که اگر جنگ نمیشدُ ما برای همیشه خرمشهر میماندیم و من هر صبح تا غروب کنار خیابان بنزین میفروختمُ عصرها راه اروند را میگرفتم میرسیدم به لنج الان این زن همسایه ام بود و هیچوقت به آرزوش نمیرسید.قند توی دهانم آب شد
اسماء را بزور کتک آوردند.چادر سفیدِ نازک با گلهای ریز فیروزه ای سرش بود.موهایش را از زیر چادر باز گذاشته بودُ هروقت چادرش را میکشید بالا بوی روغن نارگیل دماغم را پر میکرد.آن شب دو ساعت تمام با اسماء حرف زدم.یک هفته ی دیگر در شهر ماندم.و با مدارک موجود به شهر ثابت کردم این دختر شش ماه تمام پریود نشده و آتُ آشغالهای بدنش توی شکمش مانده و شکمش باد کرده و خونِ دفع نشده از زیباترین دختر شهر مریم مقدس ساخته.شبی که داشتم برمیگشتم عبد شانه ام را فشرد و گفت دنیا مثل تو مرد به خودش ندیده.حرفش به مذاقم خوش امد.گفت حالا فهمیده همه حرفهایی که راجب مردهای پایتخت شنیده شِر بوده. داشتیم از در خانه اش بیرون میرفتیم که کلید توی در چرخید.زنی که هفته پیش صبحم را کره و عسل کرده بود از در وارد شد.عبد ما را بهم معرفی کرد:دوستم،یک مرد پاکِ تهرانی.و...زنم جمیله.توی چشمهای زن خیره ماندم و یک چیزی مثل کرم توی دهانم شروع به لولیدن کرد
فقط عکسه که میمونه عباس
اونموقه ها من جوونتر بودم.دستم بدهنم میرسید اما دستم توجیب خودم نبود توجیب بابام بود.عید داشت میشد.یه حسی توم میگفت آخرین عیده.سال که تحویل شد مثل برادر نداشته م بوسیدمش.انگار برای بار آخر باشه.طوری که نمونه تودلم چیزی.پنجم عید بود که مرد.چه با شکوه مرد.
حیفه آدم توتصادف بمیره.یا گوشه خیابون یقه بگیره و چاقو بخوره و بمیره.یا اوردوز کنه بیفته توجوب.یا وقتی داره داد میزنه سر بچش سکته کنه.سرطان بگیره و از قیافه بیفته.مرد باس توجنگ بمیره.مرد باس گوله بخوره و درد بکشه و بمیره
من ولی تنها نیستم.عکسش همیشه باهامه.رودیوار اتاق کارم.دیروز ساعت سه که رسیدم دیدم دیوار اتاق ریخته.اوستا کار میگفت انگار یه وزنه سنگین بهش آویزون کرده باشن و دیوار توان حفظشو نداشته...نگه داشتنت عرضه میخواد عباس